محل تبلیغات شما



به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
پرستو ها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی…


من به جاده اي لطيف وباران خورده مي انديشم


به سبزه زاري که درکنار آن روييده


به نغمه هاي گوشنوازي که درمسيرش مي شنوم


به خورشيدي که در انتهاي جاده غروب خواهد کرد


به تاريکي آرامش ودامن ستاره


به يک آغاز ديگر يک روز دوباره


به مهري که پرورشگاه بشر است


زميني که خاکش پراز رويش وزندگيست


من به خدا مي انديشم


شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین روی دل با کاروان کربلا دارد حسین از حریم کعبۀ جدّش به اشکی شست دست مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسین می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند تا به جائی که کفن از بوریا دارد حسین بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
خانه‌ام، در خانه نشسته‌ام، کتری کهنه روی اجاق است هنوز، روشن! دستِ راستم روی ديوار راهی‌ست انگار به ديوارِ بی‌دليلِ بعدی نمی‌رسد. چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهيا، مداد، کبريت، و کلماتی رها شده روی ميز. ساعت، پنج و نيمِ بامداد است، هنوز بيدارم، چيزی دارد دور و بَرِ سَرَم سايه می‌آورد روشنايی می‌بَرَد کاری دارد حتما، هوایِ حرفِ تازه‌ای شايد شهودِ نوشتنِ چيزی شايد تولدِ بی‌گاهِ ترانه‌ای شايد. نگاه می‌کنم، خير است پرنده‌ای که آمده روی بندِ رختِ همسايه نشسته است.
بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند گرفته كولبار زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خيزران در مشت گهي پر گوي و گه خاموش در آن مهگون فضاي خلوت افشانگيشان راه مي پويند ما هم راه خود را مي كنيم آغاز سه ره پيداست نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر نخستين : راه نوش و راحت و شادي به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي دوديگر : راه نیميش ننگ ، نيمش نام اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام من اينجا بس
کم نيستند شادي‌ها حتي اگر بزرگ نباشند آنقدر دست نيافتني نيستند که تو عمري‌ست کز کرده‌اي گوشه جهان و بر آسمان چوب خط مي‌كشي به انتظار حبس ابد هم حتي ، پايان دارد پاياني بزرگ و طولاني چه آسان تماشاگر سبقت ثانيه‌هاييم و به عبورشان مي‌خنديم چه آسان لحظه‌ها را به کام هم تلخ مي‌کنيم و چه ارزان مي‌فروشيم لذت با هم بودن را چه زود دير مي‌شود و نمي‌دانيم که ؛ فردا مي‌آيد شايد ما نباشيم .
من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت”
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم چون صبا با تن بیمار و دل بـی‌طاقت بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دســــت نوشت کوهنورد